سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارون و یه روز فضایی!


امروز عااااااااالی بود. از اون روزای فضایی ... با مجی ساعت 6 قرار داشتم ... هوا که یه ذره خنک شد رفتیم یه پارک ردیف ... روی نیمکت نشسته بودیم و من سرم رو گذاشته بودم روی شونه مجی ... آرامشی که داشتم وصف نشدنیه ... کم کم باد و رعد و برق شروع شد ... بعدشم بارون شدید ... همه یه جا وایساده بودن که خیس نشدن ولی من و مجی واسه خودمون قدم می زدیم ... یه لحظه استثنایی ... موجی بغلم کرد و منو بالا برد و یه چرخ زیر بارون زد و منم یه بوس کوچولو صورت خیسش رو مهمون کردم  

            عاشقتم مجتبی من!

مجتبی جونم! امروز برای من یکی از روزای رویایی بود که من همیشه توی ذهنم می دیدم ... همیشه عاشق این بودم که عشقم منو محکم بغل کنه و از رو زمین بلند کنه و بچرخونه ... همیشه عاشق این بودم که زیر بارون با عشقم قدم بزنم و خیس خیس شم و عاشقیم رو فریاد بزنم ... بوسیدن لبات با طعم بارون فضایی بود!
تو مجتبی منی ... فقط من! ... وقتی که زیر بارون قدم می زدیم حس می کردم خدا داره با بارون دونه های عشقش رو بر سر ما می ریزه چون هر لحظه دیوونه تر می شدم.

                             
آخ اگه بدونی امروز چقدر خدا رو شکر کردم که تو در کنارمی ... دیگه واقعا می تونم بگم:
بارون رو دوس دارم هنوز چون تو رو یادم میاره  ... حس می کنم پیش منی وقتی که بارون می باره!