حکایت

عارفی به دولتمندی گفت : در طلب دنیا چگونه ای ؟ گفت : به سختی می کوشم . پرسید: آیا به خواسته خویش رسیده ای ؟ گفت : نه ! گفت : این ، دنیایی ست که عمر خویش در طلب خواسته هایش صرف کرده و بدان نرسیده ای . پس ، چگونه خواهی بود در باره ناخواسته هایش ؟
..........................................................................
سلمان فارسی ، به هنگام مرگ ، حسرت زده بود، او را گفتند: ای اباعبدالله ! بر چه دریغ می خوری ؟ گفت : بر دنیا دریغ نمی خورم . ولیکن ، با رسول خدا پیمان کردیم و او گفت : وسایل زیست شما، همچون زاد راه یک سوار باشد. و اکنون ، بر آن می ترسم ، که بدین چیزها که پیرامون خویش ‍ دارم ، از آن فراتر رفته باشم . آنگاه به آن چه پیرامون خویش داشت اشاره کرد. که شمشیری بود و بالشی و کاسه ای چوبین .
..........................................................................
محمد بن سلیمان طغاوی گفت : پدرم از جدم نقل کرد که چون همسر فرزدق در گذشت ، حسن بصری بر جنازه او حاضر بود. حسن بصری فرزدق را گفت : ای ابا فراس ! برای این خوابگاه چه حاضر کرده ای ؟ گفت : هشتاد سال شهادت (ان لا اله الا الله)
..........................................................................
مردی ، حکیمی را دشنام داد. حکیم تغافل کرد. مرد گفت : منظور من تویی و حکیم گفت : و چنین است که از تو چشم پوشیدم .
و گفته اند: زبان عاقل در پس دل اوست و دل نادان ، در پس ‍ زبانش .