سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیم خنده

  شرلوک هلمز با واتسون میرن بیرون شهر و تو چادر میخوابن? نصفه?های شب شرلوک هلمز واتسون رو بیدار میکنه میگه: به آسمون نگاه کن چی میبینی؟ واتسون: یه عالمه ستاره! هولمز: از اینهمه ستاره چی میفهمی؟ واتسون: از چه نظر؟ ستاره شناسی؟ الهیات؟ فلسفه؟ از کدوم زاویه بگم؟ تو چی میفهمی؟ هولمز: احمق! چادرمونو دزدیدن


بهانه

هرگز برای عاشق شدن،

                                 به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. 

 
   گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند.


عشق

عشق باد موافق ندارد وسرزمینی که بر ان حکومت میکند قلب توست وقلب تو با تو می تپد پس تاوان عشق به اندازه ی حیات توست وجزای عشق تا بعد از بودنت در این جهان جاوید است


باخت

...پشت میز قمار دلهره ی عجیبی داشتم

...برگی حکم داشتم و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین

...بازی شروع شد

...حاکم او بود و من محکوم

...همه ی برگ هایم رفتند و سربرگ بیش نماند

.برگی از جنس وفا رو کرد ... من بالاتر آمدم

.بازی در دست من افتاد

 ... عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید

.حکم امد از جنس چشم سیاهش

...زندگی

.حکم من پایین بود و باختم


عشق ؟

 اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟

اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟

اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟

اگر زندگی است چرا می میریم ؟

 اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟

 اگه عشق نیست چرا عاشقیم ........!!!!!


تو همونی!


تو همون بودی که من خوابش رو دیدم ... تو همونی که می خوام براش بمیرم
تو همون فرشته ای از جنس آدم ... تو واسم نشونه از خدای عالم
تو همونی که تو خنده هام شریکی ... توی درد و غصه هام واسم طبیبی
تو همون رویای پاکی که توی شب های من بود ... تو یه قطره از خدایی
تو همون بودی و هستی که می خوام براش بمیرم ... از خدا خواستم همیشه پیش تو آروم بگیرم
تو واسم دنیای عشقی تو تموم لحظه هامی ... تازه می شه روی هجومم وقتی که تو پا به پامی
از خدا می خوام همیشه که کنار تو بمونم  ... شمع باش پروانه می شم تا کنار تو بسوزم
وقتی چشمات گریه می کرد آرزوم بود که بمیرم ... کاش بودم کنارت ای گل تا که دستاتو بگیرم

             


بارون و یه روز فضایی!


امروز عااااااااالی بود. از اون روزای فضایی ... با مجی ساعت 6 قرار داشتم ... هوا که یه ذره خنک شد رفتیم یه پارک ردیف ... روی نیمکت نشسته بودیم و من سرم رو گذاشته بودم روی شونه مجی ... آرامشی که داشتم وصف نشدنیه ... کم کم باد و رعد و برق شروع شد ... بعدشم بارون شدید ... همه یه جا وایساده بودن که خیس نشدن ولی من و مجی واسه خودمون قدم می زدیم ... یه لحظه استثنایی ... موجی بغلم کرد و منو بالا برد و یه چرخ زیر بارون زد و منم یه بوس کوچولو صورت خیسش رو مهمون کردم  

            عاشقتم مجتبی من!

مجتبی جونم! امروز برای من یکی از روزای رویایی بود که من همیشه توی ذهنم می دیدم ... همیشه عاشق این بودم که عشقم منو محکم بغل کنه و از رو زمین بلند کنه و بچرخونه ... همیشه عاشق این بودم که زیر بارون با عشقم قدم بزنم و خیس خیس شم و عاشقیم رو فریاد بزنم ... بوسیدن لبات با طعم بارون فضایی بود!
تو مجتبی منی ... فقط من! ... وقتی که زیر بارون قدم می زدیم حس می کردم خدا داره با بارون دونه های عشقش رو بر سر ما می ریزه چون هر لحظه دیوونه تر می شدم.

                             
آخ اگه بدونی امروز چقدر خدا رو شکر کردم که تو در کنارمی ... دیگه واقعا می تونم بگم:
بارون رو دوس دارم هنوز چون تو رو یادم میاره  ... حس می کنم پیش منی وقتی که بارون می باره!

            


به تو افتخار می کنم!


مجی جونم ! من به تو افتخار می کنم ... تو داری شب و روز تلاش می کنی که لی لی و خیلی های دیگه وقتی می رن توی خیابون نترسن ... این چند روزه که ازت بی خبر بودم داشتم خل می شدم ... الان که زنگ زدی و گفتی کجایی خیالم یه ذره راحت شد و یه عالمه خوشحال شدم ولی از یه طرفم خیلی نگران سلامتی ت هستم ... تو رو جون لی لی خیلی مواظب خودت باش ... یادت باشه لی لی یه گوشه این دنیا منتظرته و برات دعا می کنه ... عزیزکم! بهت افتخار می کنم که مایه ی امنیت و آرامش منی!

  بهت افتخار می کنم